چـگـونـه ایـنـجـا را تـرک کـنـم و
بـه دنـبـال سـرنـوشـت بـگـردم؟!
وقـتـی در گـوشـه گـوشـه ایـن شـهـر
بـا تـو خـاطـره دارم؟!!
مـن و تـو از همان روز اول،
محکوم به از دست دادن بودیم!
تـو، همان یک ذره احسـاسـت را…
و مـن…
تمـام زنـدگـی ام را!......
گفته بود دوستم دارد
حتى فراتر رفته بود و ابراز عشق كرده بود
و من او را باور داشتم
اما او تنها و تنها فقط به من "عادت" كرده بود
دروغ نگفته بود
فقط احساسش رانشناخته بود و من اورا ميبخشم
و از اعماق وجودم ايمان دارم كه اشتباه بود نه دروغ
و اشک...
و خاطراتی مبهم از گذشته
و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام
فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود
خواب کودکانه ی من
و تو ماندی در خاطرم
بی آنکه تو را ..!!!
چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...
بعد از این همه عبورِ کبود،قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم...
[ بازدید : 655 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]